قسمت چهارم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

روی یکی از صندلیهای اولین ردیف کلاس نشست و جزوه کلاس قبلیش را باز کرد و مشغول مرور آن شد. کلاس بدی نبود، اگرچه استاد گاهی اشتباهات فاحشی می کرد، اما حدأقل کلاس، تشکیل شده بود!

هنوز مشغول خواندن جزوه اش بود که متوجه شد، کسی بر روی صندلی کناریش نشست و صدای دخترانه ای با لهجه ای خاص و دلنشین، درون گوشش پیچید:" خدا کنه امروز همه کلاسا تشکیل شن!... دیروز کلاً وقتمونو هدر دادن!" سرش را بالا آورد و به دختری که کنارش نشسته بود و مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و به روبه رویش زل زده بود و انگار با او حرف می زد، نگاه کرد. خب، دخترک یا باید با او حرف می زد یا با خودش؛ چراکه کس دیگری، اطرافشان نبود! باران، درحالیکه نگاهش را بر روی جزوه اش برمیگرداند، جوابش داد:" آره؛ واقعا! خدا کنه!" دخترک، اینبار نگاهش کرد و پرسید:" داری جزوه ساعت قبلو می خونی!؟" باران دوباره نگاهش کرد:" آره!... چیز خاصی نداره!" و به روی دخترک لبخند زد. دخترک هم جواب لبخندش را با لبخندی داد و با همان صدای شیرینش که ناز ملایمی در آن پنهان شده بود، گفت:" من شراره م!" و دستش را به سوی بارن دراز کرد. باران دستش را به گرمی فشرد و درحالیکه لبخندش را دوستانه، حفظ کرده بود، جوابش داد:" خوشوقتم! منم بارانم!"

- مرسی! منم از آشنائیت خوشوقتم!.... بعد کلاس کجا می ری؟!

دو ساعت بعدی را بیکار بودند و باران نقشه ای برای آن، نکشیده بود:" می رم سلف برا ناهار،... برا بعدش برنامه ای ندارم!" شراره که انگار آن دو دوستان صمیمی هستند، گفت:" خب، بعد ناهار بیا بریم سایت... یه گشتی تو اینترنت می زنیم!" باران نیز خیلی راحت، پیشنهادش را پذیرفت:"باشه!" و جزوه اش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت. آن دو هنوز به یکدیگر سلام هم نکرده بودند، اما چون دوستان قدیمی با یکدیگر رفتار می کردند!

شراره و باران، خیلی راحت با یکدیگر گرم گرفته بودند که دختری با مانتو آبی و شلوار برفی و مقنعه سورمه ای، وارد کلاس شد و قدمی به سمت باران برداشت، اما همینکه شراره را کنار او دید، که چه دوستانه و راحت، با یکدیگر مشغول حرف زدنند، لحظه ای مکث کرد و بعد راهش را کج کرد و از پله ها بالا رفت و دو ردیف بعد از آنها، بر روی صندلی ای نشست. کمی دلخور بود، در دل می اندیشید:" این دو تا کی با هم دوست شدند!؟... می خواستم با باران دوست شم، اما حس خوبی نسبت به این دختره شراره ندارم!" صدای دخترهایی که در ردیف او، از یک صندلی به آن طرف تر نشسته بودند، توجهش را جلب کرد. یکی شان می گفت:" من که می گم همه اینکارا رو می کنه که توجه استادو جلب کنه؛ خود شیرین!" آن یکی جوابش داد:" آره، شاید... اما با اینحالم هوشش خوبه که اشتباهات استادو می گیره! من که اصلا نفهمیدم استاد داره مسأله رو اشتباه حل می کنه!" و دخترک لباس آبی اندیشید:" به نظر من که اصلاً خود شیرین نیست! خیلی هم مؤدبه!... اصلاً به استاد نگفت مسأله رو اشتباه حل کردی؛ خیلی قشنگ بود که برگشت گفت ببخشید استاد! اینجای مسأله چرا اینجوری شده!؟ مگه نباید این نکته رو هم در نظر بگیریم!؟ استادم کمی فکر کرد و اشتباهشو فهمید و درستش کرد!" و بعد دوباره با دلخوری فکر کرد:" من می خوام با باران دوست شم اما نمی دونم با این دختره شراره می تونم کنار بیام یا نه!"





:: موضوعات مرتبط: قسمت 1-5 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 78
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: